مانترا ، سخن انديشه برانگيز

9 ماه اول زندگيت

خيلي شيطون بودي تو دلم و من هر روز يه درد جديد داشتم دل، كمر ، پاشنه پا ، پشت كتف ، بابا و ابتين خيلي همراهي كردن ، چند ماه آخر اصلا نميتونستم ظرف بشورم و بابا همه ظرفها را ميشست . عصرها كه از اداره مي آمدم ديگه براي هر كاري آبتين را صدا مي كردم ، پسر گلم و برادر عزيزت خيلي كمك ميكرد ، و حسابي مشتاق خواهر شدن بود . 7 فروردين 92 كه رفتيم سونوگرافي سه بعدي براي غربالگري ، وقتي دكتر گفت female ، به آبتين كه مشتاقانه مانيتور را نگاه ميكرد گفتم دختره ، چشمهاش برق زد ، وقتي هم اومديم خونه و به مامان جون شهين گفتيم اينقدر جيغ زدن و خوشحالي كردن كه شب همه بدنشون كهير زد و كارشون به اورژانس كشيد . ماههاي آخر حركاتت را اطرافيان هم ميتونستن از روي ...
31 شهريور 1393
1